دلتنگی
دلتنگی خیلی حس عجیبی ست مخصوصا وقتی که راهی برای برطرف شدن این دلتنگی وجود نداشته باشد…
وقتی دلت عمویی بخواد و عمویی نباشه…
عمویی نباشه که یه وقتایی باهاش درد دل کنی…
عمویی نباشه که از نا مهربونی مردم شهرت باهاش حرف بزنی…
عمویی نباشه که الکی براش خودتو لوس کنی…
عمویی نباشه که از سر و کولش بالا بری….
عمویی نباشه که بهت بگه جیرجیرک…
عمویی نباشه که وقتی کار اشتباهی می کنی بهت چشم غره بره…
عمویی نباشه که موقع ازدواجت برات بره تحقیق…
عمویی نباشه که گاهی وقتها حتی شکایت پدرت رو براش ببری و ذوق کنی وقتی با پدرت صحبت می کنه …
وقتی عموت رو تا حالا حتی یکبار هم از نزدیک ندیده باشی خیال پردازی هایی می کنی که انگار هیچ کس طعم داشتن چنین عمویی رو تا حالا نچشیده…
دلم تنگ شده برای عمو جونم که ندارمش …
اون جوان رعنایی که خمپاره نیمی از بدنش رو از بین برده اولش اینطوری بوده؛
عمو جونم پاسدار شهید حسین قاسمی
اگر دوست داشتین صلواتی رو نثار روح بلند امام و شهدا بفرستین…