این نیز بگذرد
این روزها چقدر دلم شادی می خواهد ، هیجان ، بی پروایی ، بی خیالی می خواهد …
چند وقتیست دلم گرفته و غمگینم ، دیگر چیزی مرا خوشحال نمی کند ، دیگر چیزی مرا به وجد نمی آورد ، دیگر احساس مفید بودن نمی کنم…
افسرده و دل شکسته با پر و بال زخمی دلم می خواهد کوچ کنم از این دیار ، اما برای رفتن از این دیار هم آماده نیستم…
برای رفتن توشه راه می خواهم ، اما توشه راه هم ندارم…
پای سفر می خواهم ، اما پای سفرم لنگ می زند…
دعای پشت سر می خواهم ، اما کجاست کسی که دعایش را بدرقه راهم کند …
این روزها دلم یک بغل شادی می خواهد ، یک بغل عشق ، یک بغل محبت که لبریز کند مرا ، که نجات دهد مرا از این افسردگی و خستگی ، که امید دهد مرا به فردایی زیبا و شاد …
یک دنیا دلم گرفته است …
خدایا بعضی شبها هست چشمهایم خواب است ولی دلم تا صبح می نالد …
خدایا می دانم خبر از حالم داری…
خدایا دلم یک معجزه می خواهد ، معجزه ای از جنس مهربانیت ، معجزه ای از جنس آغوشت که آرام بگیرد این دل و کمتز بر دیواره سینه ام بکوبد ، معجزه ای از جنس خوابی عمیق و آرام …
خدایا دلم آغوشت را می خواهد ، دلم می خواهد سر بر شانه هایت بگذارم و اینقدر اشک بریزم که سیلی روان شود و تمام غمها را با خود ببرد…
خدایا دلم می خواهد فقط من باشم و خودت ، و من حرف بزنم و حرف بزنم …
بگویم از همه خوبی ها و بدی ها ، زیبایی و ها و زشتی ها ، ملایمات و ناملایمات و تو همپنان بر من لبخند بزنی و من در ، دل با خود بگویم چه می گویی تو ، اینها که از خدایت بزرگتر نیستند …
و به یاد بیاورم این بیت شعر را :
دل شکسته اگر خانه خدا باشد تمام عمر به من افتخار داده خدا
(برات نژاد)